گذار

گذاری از افسرده‌حالی به یافتن معنایی برای زندگی

گذار

گذاری از افسرده‌حالی به یافتن معنایی برای زندگی

    بالاخره دلو به دریا زدیم و رفتیم سراغ کارهای بازسازی سرویس. چهارشنبه فرش‌ها رو جمع کردیم و مبل‌ها و میز ناهارخوری رو همه رو بردیم یه گوشه و روشون ملافه پهن کردیم. پنجشنبه آقایی اومد و کف سرویس رو کند و قرار شد شنبه برای ادامه کار بیاد. عصر همون روز با مردی رفتیم سمت خیابون زمزم برای خرید مصالح و اینا. سرامیک کف و دیوار و سنگ توالت و سیفون و سیمان و اینجور چیزا رو خریدیم و قرار شد شنبه برامون ارسال بشه. برای اینکه هزینه‌مون خیلی بالا نره قرار شد روشویی و شیرآلات رو بعدا عوض کنیم. 

    روز بعد متوجه شدیم با وجود کندن دستشویی همچنان آب میاد تو پارکینگ و با چندبار امتحان کردن، متوجه شدیم مشکل از حموم بوده نه از دستشویی:/ به جایی که ازش خرید کرده بودیم زنگ زدیم گفتیم سفارشمونو دو برابر کن:| اولش خیلی گرفته و عصبی بودیم از این همه مشکلی که پشت هم برامون پیش میاد. هی داشتیم سناریوهای مختلف رو می‌چیدیم و بررسی می‌کردیم. داشتیم فکر می‌کردیم می‌تونیم دستشویی رو همینطوری رها کنیم و مصالح رو برای حموم استفاده کنیم و تا دو سه ماه از توالت فرنگی استفاده کنیم؟ خلاصه خیلی ناراحت و بدحال بودیم. بهو به خودم اومدم گفتم حاجی ما چمونه؟ چرا یه جوری شدیم انگار دنیا به آخر رسیده؟ بالاخره از یه جایی پول جور می‌کنیم و خورد خورد پس میدیم انقدر غصه نداره که:) بعدم رفتیم بیرون و به مناسبت این همه داستان، گوربابای دنیا گویان شیرپسته نوش جان کردیم. 

    دیروز آقای بنا(؟) اومد و کف دستشویی رو قیرگونی کرد و بقیه کارها موند برای یکشنبه. عصر هم مصالح رو تحویل گرفتیم و تو پارکینگ گذاشتیم. شب هم اتاق خواب که رو خالی کردیم و تختو باز کردیم که برای تخریب حمام میان به وسایل آسیب نرسه و چون دیگه توالت فرنگی هم نداشتیم، باید از امروز به بعد بریم خونه خانواده‌ها. چون مردی پنجشنبه و شنبه سر کار نرفت حتما باید امروز رو میرفت و قرار شد پدرش بیاد خونه ما که من با کارگرها تنها نباشم.

    امروز چهار صبح که برای سحری بیدار شدم دیگه نخوابیدم و مشغول کارهای خودم بودم. حدود هفت مردی رفت سرکار و حدود هشت پدرش اومد خونه‌مون و نیم ساعت بعد هم کارگرا اومدند و من رفتم تو اتاق کار و برای خودم دشک پهن کردم و تا حدود ساعت یازده بیدار بودم و مشغول کارهای خودم و بیرون نرفتم ببینم چه خبره. بعد دیگه خیلی خوابم میومد و با خیال اینکه پدرشوهرم خونه است گرفتم خوابیدم و ساعت 2 بیدار شدم. رفتم بیرون می‌بینم پدرشوهرم نیست. نمیدونم کی رفته بود ولی تا دو ساعت بعد هم برنگشت و من از شدت عصبانیت می‌خواستم زار بزنم. نه اینکه با تنها موندن با کارگرا مشکل داشته باشم از اینکه به من خبر نداده بود و من خواب بودم و اصولا هم من خوابم سنگینه و خیلی متوجه اطرافم نمیشم عصبانی بودم. اصلا نمی‌فهمم با خودش چه فکری کرده که نیومده صدام کنه قبل از اینکه از خونه بره بیرون و اصلا اگه قرار بود بالای سر کارگرا نباشه پس برای چی اومده. حتی الانم که دارم اینا رو می‌نویسم قلبم از عصبانیت تند تند می‌زنه و ناراحتم...

    بعد رفتم توی حمام می‌بینم یه تیکه خیلی کوچک رو فقط کندند. میگم چرا نکندید میگه همسابه اومد اعتراض. همسابه‌ها برای آبی که روی بخشی از پارکینگ بود که زیرش ماشینی نبود، بیشتر از یک هفته دهن ما رو سرویس کردند بس که اومدند زنگ خونه رو زدند یا به مردی تلفن زدند که زودتر درستش کنین. حالا که میخوایم درست کنیم، اعتراض چی؟ تازه تو ساعت غیرمتعارف هم نبوده کارمون. عصبانیتم بیشتر شد. 

    بعد رفتم دستشویی رو از نزدیک ببینم می‌بینم اصلا این اون سرامیکی نیست که ما انتخاب کردیم. من یه طوسی روشن مات کاملا ساده انتخاب کردم و برای من سفید براق رگه دار فرستادند و آقای بنا هم که نمی‌دونسته و همینا رو وصل کرده. زنگ زدم به مردی میگم این اونی نیست که ما انتخاب کردیم. زنگ زده به مغازه اول که زیربار نرفته بعد براش عکس فرستادیم پیگیری کرده میگه انبار اشتباه فرستاده. حالا همه به من میگن دیگه کاریه که شده و اینم قشنگه و این دقیقا کاریه که با من موقع تحویل سرویس خوابم کردند. وقتی رنگ اشتباه بود و دو روز به عروسی مونده بود و همه گفتند حالا سخت نگیر اینم قشنگه و الان دو سال و نیم گذشته و من هربار چشمم به تخت و میزها افتاده ناراحت شدم و یک لحظه حتی دوستش نداشتم. 

    ناراحتم. عصبانی‌ام. گریه دارم و کسی هم بهم حق نمیده...

 

 

 

    مرداد ماه که کلیدهای این خونه رو تحویل گرفتیم، خیال‌بافی‌های من برای اینکه خونه، خونه بشه شروع شد. یه قسمت از این خیالبافی‌ها برمیگشت به بازسازی حمام و دستشویی. سرویس‌ها طوری ساخته شدند که اصلا کفش شیب نداره و شست و شو اصلا راحت انجام نمیشه مخصوصا برای حموم این قضیه پررنگ‌تره. خلاصه من هربار که دستکش به دست با فرچه خم شده بودم تا نطافت کنم تو دلم میخواستم شرایط مهیا بشه و بتونیم بازسازی انجام بدیم.

 

    چهارشنبه هفته قبل وقتی داشتم از خونه بیرون می‌رفتم آقای همسایه بغلی صدام کرد و بخشی از پارکینگ که خیس شده بود رو نشونم داد و گفت که از واحد شما داره آب میچکه. وا رفتم. اسفندماه انقدر پرخرج و شلوغ هست که اصلا جایی برای این جور خرج‌های اضافی نداشته باشه. از یهویی پیش اومدنش ناراحت بودم ولی فکر اینکه بهونه میشه که بازسازی رو انجام بدیم نهایتا خوشحالم می‌کرد. 

 

    شنبه بعد از ظهر، بساط تمرین نستعلیقم رو آوردم روی میز ناهارخوری و همزمان با صدای خشششش قلم نی روی دفتر و صدای ملکوتی آقای علیرضا قربانی که از گوشیم پخش میشد، ذهنم رفته بود به چند روز جلوتر. خودمو توی جلسه تراپی چهارشنبه تصور می‌کردم که دارم با خوشحالی میگم از جایی که اصلا فکرشو نمی‌کردیم پول جور شد و بازسازی انجام شد. جواب اسکن مردی رو هم گرفتیم و هیچ اثری از توده‌ها باقی نمونده. همینطوری خوش و خرم بودم گفتم بذار یه زنگ به مردی بزنم ببینم برای افطار خودشو می‌رسونه خونه یا سرکاره که دیدم صداش خیلی گرفته است. گفتم چیزی شده؟ گفت حسابمو هک کردند://// 18 میلیون به باد رفت. تلفنو که قطع کردم علیرضا قربانی همچنان داشت میخوند و من خنده‌ام گرفته بود. پولی که از جایی که فکرشو نمی‌کردم قراره بود برسه پریده بود. 

 

    بعد از اون تلفن، بلند شدم که بساط افطار رو کم کم حاضر کنم. بیشتر از این که ناراحت باشم تو شوک بودم و از بازی روزگار متعجب. همه چیز رو توی ظرف‌های رنگی رنگی ریختم و سفره مرتبی حاضر کردم. مردی که رسید خونه طبق پیش بینی‌ام کلافه و بی‌حوصله بود. حقم داشت. 18 میلیون برای ما مردم معمولی پول کمی نیست. بعد هم گوشیش رو درآورد و صفحه‌ش رو جلوم گرفت. دیدم جواب پت اسکنه. توقعشو نداشتم قرار نبود انقدر زود حاضر بشه. ورق زدم و ریپورتش رو خوندم. برگشتم مردی رو نگاه کردم. توی یک لحظه همه نقاب‌های محکم بودن و حفظ روحیه افتاد. سرمو گذاشتم رو سینه‌اش و های های گریه کردم. این سومین اسفندیه که با استرس جواب اسکن و پاتولوژی و ... داره می‌گذره و دیگه خسته‌ام. سرطان پاشو گذاشته رو خرخره‌مون و به تقلامون برای زنده موندن و نفس کشیدن می‌خنده... 

 

    علیرضا قربانی خونده قبلا. منم الان باهاش تکرار می‌کنم: گفتی که به دل شکستگان نزدیکی / ماهم دل شکسته داریم ای دوست

    1.خونه حسابی بهم ریخته است. هم نظافت عمومی لازم داره هم یه کم عمیق‌تر. چون چندماهه فقط اثاث‌کشی کردیم، خونه تکونی آنچنانی ندارم ولی به هر حال کارهایی هست که باید انجام بشه. البته من خودمو ملزم نمی‌کنم که اسفند ماهم به بشور و بساب بگذره بیشتر پی بهونه‌ام که نظافت‌هایی که باید انجام بشه، انجام بشه. فی‌الحال وضعیت اینطوریه که یه سری لباس باید اتو بشه و تا بشه و بره تو کمدها، یه سری لباس باید شسته بشه، خریدهایی که دیشب انجام دادیم، گوشه خونه ولو شدند و باید هر کدوم برن سرجای خودشون. کتاب‌هایی که در حال خوندند اینجا و اونجا پخش و پلان و... منم الان با یک لیوان شیر نشستم روی مبل و لپتاپ هم جلوم بازه و دارم اینا رو می‌نویسم. نوشتن این متن که تموم بشه، میرم سراغ مرتب کردن و گردگیری و جارو و طی کشیدن. ظاهر خونه به وضع دلخواهی برسه، بعد میرم سراغ نظافت عمیق‌تر ان شاء الله

    2. فردا وقت تراپی دارم. تا اینجا هر دو هفته یک بار رفتم. هفته پیش بهم گفت اگر میتونی این ماه رو زودتر بیا چون تو مرحله‌ای هستیم که کم بودن فاصله جلسات میتونه خیلی کمک‌کننده باشه. با اینکه از نظر هزینه یه مقدار برام سنگین میشه ولی فعلا سلامت روان اولویت اول زندگیمه و می‌تونم از هزینه‌های دیگه بزنم. انقدر هم تا الان از فرایند راضی بودم که با دل راحت‌تر بتونم خرج کنم. 

    3. باشگاه هم نرفتم آخر. دیدم هفته دیگه ماه رمضونه و واقعا از من بعید به نظر میرسه با زبون روزه ورزش کنم فلذا دمبلا و کش‌ها رو از بالای کمد آوردم دم دست که تو خونه ادامه بدیم. 

    4. احتمالا اگه برسم یه مقدار پیازداغ و مایع ماکارونی و اینجور چیزا حاضر کنم برای روزهایی که روزه بردتمون و حال آشپزی نداریم:) 

    5. عاشق پازل درست کردنم ولی خیلی از قاب کردن و وصل کردنش به دیوار خوشم نمیاد. برای همین نمی‌دونم بعد از درست کردن پازل چیکارش کنم. از هم بازش کنم برگردونمش تو جعبه؟ بریزم دور؟ یه پازل هفته پیش درست کردم. طرحش قشنگه ولی بی کیفیته. اومدم بهش چسب بزنم دیدم چسبم خشک شده و تا الان مونده روی میز کوچولو کنار کتابخونه. تو فکرم بود به آقای مدیر ساختمون که از قضا واحد کناریمون هستند بگم اگه موافقه من درست کنم و قاب کنیم به دیوار راهروها و پارکینگ و اینا بزنیم. خلاصه اون پازل که فعلا گوشه خونه ولوئه و کلا معمای «بعد از درست کردن پازل چیکارش کنیم؟» حل نشده فعلا اما فرآیندش برام بی‌نهایت لذت بخش و پر آرامشه.

    6. آتش بدون دود دو روز پیش تموم شد. می‌دونستم قصه باید با مرگ آلنی و مارال تموم بشه اما توقع یه مرگ پرشورتر و قهرمانانه‌تر داشتم. ضمن اینکه همه‌ش منتظر بودم یک حرفی از امام خمینی یا آقای مطهری یا بهشتی و دکتر شریعتی و ... تو قصه مطرح بشه ولی هیچ خبری نبود. برام عجیب بود. داستانی انقدر سیاسی تو اون برهه زمانی و در مرکز مبارزه با پهلوی باید اشاره‌ای به این سمت هم میداشت که نداشت. این البته صرفا مایه تعجبم بود و چیزی از باشکوه بودن کتاب کم نمی‌کرد. هرچند معتقدم سه کتاب اول خیلی جاذبه و شور بیشتری داشت. به هر حال، الان دچار افسردگی بعد از پایان یک کتاب یا سریال بلند شدم و دلم برای خوندن از دکتر آلنی آق‌اویلر و مارال بانو و ملا قلیچ بلغای تنگ میشه. الان هم مشغول خوندن خار و میخک از شهید یحیی سنوار هستم. 

    7. نمی‌دونم کسی تا الان اینجا رو دیده و خونده یا نه. هم دلم میخواد مخاطب داشته باشم هم نه. خودم هم دقیق نمیدونم از اینجا دقیقا چی میخوام. میخوام بتونم بی‌فکر و قانون و قاعده و ترس از قضاوت بنویسم و می‌ترسم مخاطب داشتن مانعم بشه اما از طرفی بی‌مخاطب نوشتن هم کمی سخته

    قراری که توی این وبلاگ با خودم دارم، زیاد نوشتن و بی‌تکلف نوشتنه! اینکه درگیر وسواس بشم و بخوام به کم و کیف جمله‌هام خیلی فکر کنم دقیقا خلاف هدفیه که براش اینجا رو ساختم. احتمالا تا جا بیوفتم و روایتم رو سر بندازم، مدتی نوشته‌هام بی‌نظم و آشفته به نظر برسند. 

    شب‌ها راحت نمی‌خوابم. اینکه صبح انگیزه و برنامه دقیقی برای بیدار شدن ندارم، باعث میشه شب‌ها هم دلم نخواد زود بخوابم و گاهی خوابم میاد اما بی‌هدف گوشی دستم می‌گیرم که نخوابم. حالا اینکه اکانت اینستاگرامم رو دی‌اکتیو کردم و یوتیوبم رو از گوشی disable کردم، کمک کرده به جای اسکورل کردن‌های بی‌انتها، رو به طاقچه بیارم و کتاب بخونم و الان هم وسطای جلد هفتم آتش بدون دودم. اینکه بعد از مدتها برگشتم به کتابخونی و درگیر زرق و برق و مقایسه‌های بیخود اینستاگرام نیستم، بهم حس خوبی میده اما خب کمکی به برنامه خوابم نمیکنه و همچنان دیر می‌خوابم و دیر بیدار میشم و این خلاف عادت سال‌های گذشته و ساعت بدنمه و باعث میشه بیشتر روز کسل باشم. خلاصه، امروز ساعت 11ونیم بیدار شدم و بعد از مدت‌هااااا به جای اینکه بعد از روشن کردن زیر کتری، برگردم به تخت و گوشیمو دستم بگیرم، بخشی از روتین صبحگاهی گذشته‌ها رو اجرا کردم یعنی مسواک زدم، صورتم رو با شوینده شستم، تختو مرتب کردم، تونر زدم، موهامو شونه کردم، آبرسان زدم و بعد از دم کردن چایی، نصف لیوان آبجوش و لیمو برای خودم ریختم و دو تا تخم مرغ هم گذاشتم آبپز بشه و اومدم پشت میز تحریر. همین چندتا کار باعث شد کلی حال‌وهوام عوض بشه و از اون کسلی و خمودگی عادی هرروز کمی دور بشم. بعد نشستم به حساب و کتاب بخشی از خرجایی که توی اسفند داریم و داشتم بالا و پایین می‌کردم که امروز برم باشگاه یا نه. دی ماه رو رفته بودم و بهمن هم کم و بیش رفتم و حالا باید دوباره ثبت نام کنم اما هم ذهنم درگیر هزینه بود و هم اینکه هفته بعد ماه رمضون شروع میشه و با وجود روزه‌داری، میشه باشگاه رفت یا نه و اینکه آیا با چند تا دمبل و کشی که تو خونه داریم می‌تونم برنامه‌م رو توی خونه اجرا کنم یا نه... دیگه انقدر مشغول شدم که صبحانه یادم رفت و وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد، رفتم آشپزخونه و کشوی فریزر رو باز کردم دیدم نون نداریم:) با اینکه اصلا عادت به خرید اینترنتی ندارم ولی خب حوصله لباس پوشیدن و بیرون رفتن هم نداشتم پس از اسنپ مارکت یه بسته نون تست و یه پاکت شیر سفارش دادم و نتیجه این شد که تا ساعت یک هنوز صبحانه نخورده بودم:)) حالا که دارم اینا رو می‌نویسم، صبحانه-شما بخوانید ناهار- رو خوردم و هنوز در مورد باشگاه رفتن یا نرفتن به جمع بندی نرسیدم و دوباره خوابالود شدم. 

    فعلا همین:)

    ایده ساخت وبلاگ و موضوعش، حدود شش هفته پیش به ذهنم رسید. وقتی که حس می‌کردم ته یک چاه تاریک نمور گیر کردم و انقدر از سطح دورم که گرمای نور فراموشم شده. اون روز آنقدر غمگین بودم و خودم رو تحت فشار حس می‌کردم که فکر می‌کردم دیگه نمی‌خندم و دیگه هیچ وفت نور روی پوستم نمی‌تابه. کم‌کم وحشت کردم و حس کردم به کمک نیاز دارم. به ها پیام دادم. گفتم برام وقت جلسه تراپی بگیر. گفتم اگر قرار باشه خودم انجامش بدم، انقدر فرایند بررسی تخصص و رویکرد و هزینه و لوکیشن طول میکشه که هیچ وقت انجام نمیشه. تو برام انجامش بده. برام وقت بگیر! های عزیزم هم لطف کرد و برای چهارشنبه همون هفته از تراپیست خودش که خیلی ازش راضی بود، برام وقت گرفت. بعد با خودم گفتم قراره یک سفر شروع کنم؛ شاید از حال بد به حال خوب و چه خوب میشه اگه سفرنامه بنویسم. از اتفاقات و موانع و نوسانات روحی و هرچه که توی این سفر تجربه می‌کنم. اول بین دفتر زرد دست‌نخورده توی کشو یا ساخت یک وبلاگ جدید بی‌نام و نشون، مردد بودم ولی بعد تصمیم گرفتم عمومی و گمنام بنویسم شاید روزی چراغی شد پیش پای مسافر خسته حالی... 

    امروز که اینا رو می‌نویسم، هنوز هم توی چاهم ولی ته تهش نیستم. اگه بتونم سرمو بگیرم بالا، یک دایره‌ای از نور می‌بینم که بهم نوید میده بیرون چاه دنیایی وجود داره و نوری و گرمایی و من قطعا یه روز خودمو هرچند خسته، هرچند زخمی بالا می‌کشم و جوونه می‌زنم و قد می‌کشم.

    نمی‌دونم سفرنامه رو از نقطه‌ای که هستم شروع کنم یا برگردم عقب تا معلوم بشه اصلا چرا اینجام و چطور راهی این سفر شدم. مطمئن نیستم چقدر بتونم عقب برم و چقدر به اشتراک بذارم فلذا فعلا از میانه راه همراهم بشین هرجا نیاز بود به قدر کافی به عقب برمی‌گردیم.