گذار

گذاری از افسرده‌حالی به یافتن معنایی برای زندگی

گذار

گذاری از افسرده‌حالی به یافتن معنایی برای زندگی

    چهارشنبه قرار بود کارهای خونه را تا حد خوبی انجام بدم و شب راهی شمال بشیم. اما بعد از باشگاه و جمع کردن وسایل سفر و پختن شام، طوری حالم بد شد که بیشتر کارها باقی موند. مردی هم ساعت ده و ربع تازه رسید خونه و هر دو خسته‌تر از اون بودیم که بخوایم چهار ساعت رانندگی کنیم پس بیخیال حرکت شدیم و گفتیم بذار چند ساعتی بخوابیم. ساعت 6 یهو از خواب پریدیم و اول ناراحت شدیم که زیاد خوابیدیم بعد گفتیم عیبی نداره عوضش الان کاملا سرحالیم. بساطو برداشتیم و زدیم به جاده. دماوند هم زدیم کنار و صبحانه خوردیم و خلاصه ساعت 11 تقریبا رسیدیم. یک مسافرت دو روزه کوتاه ولی دلچسب داشتیم و دیشب ساعت یک و نیم حدودا رسیدیم خونه. صبح که برای نماز بیدار شدم بعد از خوندن سوره یاسین و ذاریات و دعای عهد حس کردم هنوز خسته‌ام و به خودم این اجازه رو دادم که برگردم توی تخت و دوباره بخوابم. از ساعت 8 تقریبا توی خواب و بیدار بودم بعنی مغزم بیدار شده بود ولی جسمم مقاومت می‌کرد و از گرمای پتو دل نمی‌کند نهایتا ساعت 10 بالاخره از تخت کندم و بلند شدم و شروع به جمع و جور کردم و تا این لحظه هنوز صبحانه نخوردم و سرم هم درد می‌کنه. فکر کنم ناچارم اول نماز بخونم و بعد برم سراغ صبحانه. دیشب توی خنکای ایوون نشسته بودم و با چشم‌انداز زیبای باغ پرتقال، برنامه‌ریزی ماه آذر و هفته اول و کارهای شنبه رو نوشتم و خیالم راحته که همه چیز مکتوب شده. هلول ماه آذر همیشه خوشحالم می‌کنه:) 22 روز دیگه، 27 ساله میشم و آخرین روزهای 26 در حال گذرند. خدا رو شاکرم به خاطر این حال خوبی که در لحظه دارم. بخاطر اینکه از اون چاه سیاه افسردگی بیرون اومدم. بخاطر گرمای نور روی پوستم و روحم و جونم. آخ که چقدر حالم بد بود و حواسم نبود. آخ که چقدر حالم خوبه و برای هر لحظه‌اش، چقدر شاکرم. من این آرامش و پذیرش رو به سادگی به دست نیاوردم که ساده از دست بدم. بهاش از دست دادن سال‌های طلایی دهه بیست زندگیم بود. دلم میخواد هر لحظه‌ام رو نفس بکشم و زندگی کنم و خدا رو شکر کنم برای این حال...

9

    دیروز بر خلاف خواست و تصورم پیش رفت. برای سونوگرافی خیلی خیلی منتظر و معطل شدم و از گشنگی و فشار جیش گریبان چاک می‌دادم. حقیقتش اینطوری شد که وقتی وارد قسمت سونوگرافی شدم منطقا اول رفتم سراغ پذیرش. از روز قبل نویت گرفته بودم و اطلاعاتم رو وارد کرده بودند. خانوم مسئول پذیرش که خیلی سرش شلوغ بود یه مقوای مستطیلی با شماره 15 داد دستم و گفت بشین صدات می‌کنن(احتمالا گفته صدات می‌کنم و من اشتباه شنیدم.) تعجب کردم که درسته که دیروز اطلاعاتمو ثبت کرده ولی با این همه مراجع قاعدتا یادش نیست و باید حداقل اسممو بپرسه. خلاصه نشستم روی صندلی‌ها و بعد از مدتی جامو عوض کردم و به اتاق سونو نزدیک‌تر شدم. پرسیدم از بقیه که تا شماره چند رفته گفتن شماره 10. دیدم به من نزدیکه شروع کردم تند تند آب خوردن تا مثانه‌ام پر بشه. تو مدت کمی یک لیتر آب خوردم. بعد یه مدت خانومی که کنارم بود گفت اونور 15 16 رو صدا زدند منم خیلی مطمئن گفتم نه هنوز به اونجا نرسیده و ده یازده رفتن داخل. بعد چند دقیقه خانوم پذیرش اومد وسط سالن و گفت شماره 15 نیستش؟ من با تعجب رفتم سمتش و فهمیدم شماره مستطیلیی که دستمه، صرفا برای پذیرش بوده و من اصلا هنوز تو نوبت سونو قرار نگرفتم:) خلاصه اطلاعاتمو ثبت کرد و بهم شماره دایره‌ای 24 رو داد:)) حالا من بودم و 12 نفر جلوم و مثانه پر. هی تحمل کردم آخر سر وقتی شماره 21 رفت داخل نتونستم و رفتم سرویس و بعد دوباره 1.5 لیتر آب خوردم تا وقتی نوبتم بشه مثانه‌ام پر باشه. بالاخره ساعت یک رفتم داخل و خداروشکر همه چیز خوب بود. از طرفی ساعت 1:30 وقت دندون پزشکی داشتم و مجبور شدم فاصله حدودا یک ربع بیست دقیقه پیاده بین مرکز سونوگرافی و دندون‌پزشکی رو با اسنپ برم. به این معطلی گرسنگی ناشتا بودن و نمازی که هنوز خونده نشده بود رو اضافه کنید. رفتم دندون پزشکی و قرار بود فقط جرمگیری انجام بشه که به توصیه دکتر ترمیم هم امروز انجام دادم و بعد با این حقیقت ناگوار که تا دو ساعت کلا چیزی  و تا آخر شب هم چای و قهوه نباید بخورم، روبه‌رو شدم. ساعت حدود یک ربع به سه رسیدم خونه و نماز خوندم و بعد دیدم انقدر گرسنه و کلافه‌ام که هیچ کاری ازم برنمیاد فلذا تا اذان مغرب و کمی بیشتر خوابیدم و بعد که بیدار شدم اول یه دونه از مافین‌های موزی که روز قبل درست کرده بودم خوردم بعد از فریزر یه همبرگر و پنیر چدار درآوردم و با چند تا قارچ و یه کدو حلقه حلقه شده با ادویه‌های متنوع گذاشتم تو فر و تا حاضر بشه نماز مغرب و عشا رو خوندم و کمی جمع و جور کردم و بعد دو لپی ساندویچ همبرگرمو خوردم و شروع کردم به جمع و جور کردن خونه تا وقتی مردی اومد و باهم رفتیم خونه مامانش‌اینا. شب هم که برگشتیم قبل خواب دو قسمت از سریال بیگ بنگ تئوری رو دیدیم و با وجود خواب طولانی بعدازظهر راحت و عمیق خوابیدم تا شش صبح امروز.

    تا اینجای روزم که خوب پیش رفته و تعدادی از کارهای لیستم تیک خورده ولی هنوز صبحانه نخوردم:/ یه جوری غرق کار شدم که یادم رفت. بعد نوشتن این متن میرم سراغش و امروز صبحانه موردعلاقه‌ام رو دارم. نون تست جو با یه لایه پنیر صبحانه و تخم مرغ آبپز و شوید خشک و بول بیبر و ریحون و گوجه:) به همراه یک پاتیل چای:) وااای دلم خواست:))

از کارهای هفتگی نظافت خونه، امروز علاوه بر کارهای چهارشنبه باید کارهای سه‌شنبه و فردا رو هم انجام بدم. چون دیروز که انجام ندادم و مونده و فردا هم که نیستم احتمالا چون اگه خدا بخواد و برنامه‌مون عوض نشه امشب راه میفتیم سمت شمال، شهر مردی:) پس باید برای توی راهمون هم وسایل رو آماده کنم و خلاصه که نسبتا از نظر کارهای یدی خونه، روز شلوغیه و میخوام جمعه که برمی‌گردم خونه برای شروع هفته تمیز باشه و ذهنم درگیر اونا نباشه. همین دیگه:) بای بای:)

 

8

    سردمه. صبح ساعت شش به زور خودمو از تخت کندم و بیدار شدم نماز صیحمو خوندم بعد دیدم وقت دارم و حالم خوبه و نمی‌خوام به تخت برگردم، سوره یاسین و ذاریات و دعای عهد رو هم خوندم. صبحانه نمی‌تونم بخورم چون باید برای سونوگرافی ساعت 10:30 ناشتا باشم. بعد از بیدار شدن و راهی شدن مردی، تختو مرتب کردم که کمتر وسوسه بشم که برم زیر پتو. رفتم مسواک زدم و روتین پوستی‌م رو انجام دادم و بعد یک سویشرت پوشیدم و با پتو مسافرتی که روی پام انداختم، نشستم کنج دلبر کنار کتابخونه و کمرمو به شوفاژ تکیه دادم تا گرم بشم. کتابمو دست گرفتم که بخونم حدودا چهل صفحه خوندم ولی کم کم چشمام هی میفتاد رو هم. موقتا گذاشتمش کنار و یه کم تو گوشی سودوکو بازی کردم و بعد هم ساعت نه  هی سایت رجا رو رفرش کردم بلکه بتونم برای اواخر آذر بلیط برگشت از مشهد بگیرم. روز یکشنبه که پیش فروش شروع شد، سریع جنبیدم و بلیط رفت رو گرفتم اما نمی‌دونم چرا یادم رفت برگشتی هم قراره در کار باشه و سراغ خرید بلیط نرفتم. اینجور مواقع معمولا سراغ هواپیما می‌رفتیم ولی الان انقدر گرون شده که واقعا نمیشه بهش فکر کرد. از قضا آذر ماه پرفشاریه از نظر مالی برامون. قسطامون نسبتا سنگینه و موعد تمدید بیمه تکمیلیه و تولد من و های عزیزم و پریسا و دختر و دختر خواهر مردیه. برای ماشین تازه خریداری شده هم باید تایر و سوییچ یدک و روکش و بیمه بدنه بگیریم. از طرفی گوشی من خراب شده و فقط به وای‌فای وصل میشه و بیرون از خونه اینترنت ندارم و درست هم نمیشه و الان یه گوشی معمولی پنجاه تومنه. احتمالا گوشی قدیمی داداشم رو بگیرم تا این چند ماه پرفشار بگذره و بعد بتونم گوشی عوض کنم. خلاصه که دارم به شک می‌افتم تو این اوضاع احوال مشهد رفتنمون چی بود و تا این فکر به سرم می‌زنه از امام رضا مدد می‌خوام که وسعت رزق بهمون بده و از زیارت محروممون نکنه. آخرین باری که مشهد رفتم دقیقا آذر دو سال پیش بوده و الان خیلی خیلی دلتنگم. 

    امروز روز بسیار شلوغیه و واقعا امیدوارم با تیک خوردن لیست کارها تموم بشه. در لحظه که فقط میخوام زودتر سونوگرافی انجام بشه تا زودتر بتونم صبحانه بخورم و انرژی بهتری داشته باشم. اگر انقدر حجم کارهام زیاد نبود و قرار نبود که بعدازظهر دندون پزشکی برم، از فرصت استفاده می‌کردم و روزه می‌گرفتم. از نه تا روزه قضای پارسالم فقط دوتاشو گرفتم و باید از فرصت روزهای کوتاه استفاده کنم و تا قبل ماه رمضون همه رو بگیرم ان شاء الله. 

    این متنو پاره پاره نامسنجم رو نوشتم چون ذهنم می‌گفت فکر نکن. بنویس و فقط فقط بنویس. همین!

    سه شنبه که اینجا رو به روز کردم، خواستم هرروز متنی بنویسم. چهارشنبه بعد از جلسه تراپی، توی نوت گوشیم وایساده توی مترو یک متنی نوشتم که بعدا با لپتاپ اصلاح و منتشرش کنم اما کارم بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و وقتی رسیدم خونه مشغول کارای دیگه شدم و فرصت نشد. پنجشنبه نمی‌دونستم باید متن جدید بنویسم یا متن روز قبل رو منتشر کنم. جمعه هم اصلا فرصت نکردم پای لپتاپ بشینم. دیروز هم یاددم رفت. الان گفتم بیخیال اون نوت گوشی شو و هرچی رو که تو سرت می‌گذره تبدیل به کلمه کن. نتیجه شده این! 

    به نظرم یک مانعی که برای نوشتنم وجود داره اینه که فقط با لپتاپ می‌نویسم. اگه قرار باشه با گوشی بنویسم گوشی خیلی دم دست‌تره و احتمالا با فواصل زمانی کمتری بتونم بنویسم. اما توی گوشی هم خوب نمی‌تونم ویرایش کنم هم اکانت مربوط به وبلاگ قبلیم اونجاست و برای خودم اینطور تفکیک کردم که وبلاگ قدیمی توی گوشی و این وبلاگ توی لپتاپ باشه. 

    هنوز ناهار نخوردم. حوصله ندارم ناهار بخورم. ناهار خوراک لوبیا چیتی و قارچه که دیشب پختم و الان میلی بهش ندارم. دلم میخواد بدون نگرانی بابت کارای خونه و شام، فقط پشت میزم بشینم و دونه دونه کارای شخصیم رو انجام بدم و از روی لیست خط بزنم. اما از طرفی تا خونه سامون نگیره، نمی‌تونم تمرکز کنم روی کارای خودم. امروز می‌خواستم از صبح تا بعدازظهر کارای خودمو بکنم و بعد به کارای خونه برسم اما دیشب بد خوابیدم و امروز دیر بیدار شدم و خرده کارهایی که باید انجام می‌شدند وقتمو گرفتند و الان نه کارای خودم انجام شده نه کارهای خونه. اما تصمیم گرفتم با نوشتن اینجا شروع کنم و بعد از نماز مغرب حداقل یک ساعت و نیم پای سیستم بشینم و به کارهای خودم برسم بعدش با مشارکت مردی یه بخشی از کارا رو انجام بدیم. در واقع این مدلی هست که همیشه به من اصرار داره که باید باشه و هر روزی که ببینه کارای خونه بخصوص نظافت رو به کارهای و پروژه‌های خودم اولویت دادم ناراحت میشه و اصرار داره که اتفاقی نمیفته اگه خونه اونقدرها هم تمیز نباشه ولی اگه من برای خودم زمان شخصی نذارم حتما اتفاقی می‌افته. دوستش دارم:)

    پارسال که توی این خونه اومدیم، خونه رو یه جوری چیدیم که یک کنج دنجی کنار کتابخونه درست شد. قراره براش دشکچه و کوسن بخریم که یه فضایی باشه برای نشستن روی زمین. هنوز فرصت نشده. حالا موقت یه پتو رو زمین پهن کردم با بالش و کوسن برای تکیه و میز کوچکم رو هم گذاشتم جلوش با تعدادی از کتاب دفترهای روزمره. وقتی که از نشستن پشت میز تحریر خسته میشم، میام اینجا می‌شینم و کارامو می‌کنم و خیلی دوستش دارم. اتاق مجردی‌ام هم همین بود هم یک میز تحریر بزرگ داشتم هم میز زمینی. ولی اینجا زمینش خیلی لخته و الان که هوا کم‌کم داره سرد میشه پاهام یخ میزنه. از این پروسه ماشین خریدن که رد بشیم اگه یه کمی دستمون باز بشه اینجا رو ردیف می‌کنم ان شاء الله.

    دخترخاله مامانم امروز ظهر از دنیا رفت. از مامانم خیلی بزرگتر بود و مامانم با پسرش همبازی بود. کوچک‌ترین دخترش از من چهار سال بزرگتر بود و قبل از اینکه دانشگاه برم خیلی رابطه خوبی باهم داشتیم و چند باری هم خونه هم مونده بودیم شب‌ها. به احترام دوستی قدیمی بینمون می‌خواستم همین امروز برم خونه‌شون و تسلیت بگم ولی مامانم گفت فردا برای مجلس ختم بیا و الان فقط خیلی نزدیکا رفتند. خدا رحمتش کنه. زن مهربون و بی‌صدایی بود.

    حجم افکاری که دارن توی سرم خودشونو به در و دیوار می‌کوبونند تا تبدیل به نوشته بشن خیلی زیادن ولی هم فرصتم محدوده هم اگر بخوام ادامه بدم خیلی بیشتر از این سر تا ته متن آشفته و بی‌ربط میشه. فلذا فعلا خداحافظ:) 

    از اسفندماه سال پیش که این وبلاگ رو افتتاح کردم، خیلی چیزها عوض شده. اینجا قرار بود جایی باشه که زیاد و بدون تکلف و سانسور بنویسم، اما نشد. یعنی اکثرا به یادش بودم اما چون فاصله افتاده بود، نمی‌دونستم از کجا شروع کنم و چی بگم. آنچه گذشت بگم یا آنچه می‌گذرد... امروز دیدم خیلی دلم میخواد دوباره به روزانه‌نویسی برگردم. خواستم یه وبلاگ جدید بسازم اما صدای استاد نستعلیقم توی سرم پیچید. وقتی شروع کلمه رو خوب نمی‌نویسم، رها می‌کنم و با چند سانت فاصله دوباره می‌نویسم اما استادم هربار بهم میگه وایسا همینو درستش کن. تاکید داره که شاید شروعم خوب نباشه اما ممکنه آخر کلمه رو بتونم خوب بنویسم و توی نستعلیق زیاد و زیاد و زیاد نوشتنه که اهمیت داره و هم اینکه تا وقتی مرکب روی کاغذ خشک نشده، میشه اصلاحش کرد پس وایسا و همینو درستش کن! این جمله جدیدا شده اسم رمزی برای هر وقت که کمال‌گراییم میخواد گولم بزنه که امروزو ولش کن فردا بهتره و هزارتا مثال و مصداق دیگه، که لحظه رو رها می‌کنم چون شروع خوبی نداشته به امید اینکه شاید بعدا بهتر شروع کنم. حالا هم، همینجا می‌مونم و می‌نویسم به امید حق.

    بالاخره دلو به دریا زدیم و رفتیم سراغ کارهای بازسازی سرویس. چهارشنبه فرش‌ها رو جمع کردیم و مبل‌ها و میز ناهارخوری رو همه رو بردیم یه گوشه و روشون ملافه پهن کردیم. پنجشنبه آقایی اومد و کف سرویس رو کند و قرار شد شنبه برای ادامه کار بیاد. عصر همون روز با مردی رفتیم سمت خیابون زمزم برای خرید مصالح و اینا. سرامیک کف و دیوار و سنگ توالت و سیفون و سیمان و اینجور چیزا رو خریدیم و قرار شد شنبه برامون ارسال بشه. برای اینکه هزینه‌مون خیلی بالا نره قرار شد روشویی و شیرآلات رو بعدا عوض کنیم. 

    روز بعد متوجه شدیم با وجود کندن دستشویی همچنان آب میاد تو پارکینگ و با چندبار امتحان کردن، متوجه شدیم مشکل از حموم بوده نه از دستشویی:/ به جایی که ازش خرید کرده بودیم زنگ زدیم گفتیم سفارشمونو دو برابر کن:| اولش خیلی گرفته و عصبی بودیم از این همه مشکلی که پشت هم برامون پیش میاد. هی داشتیم سناریوهای مختلف رو می‌چیدیم و بررسی می‌کردیم. داشتیم فکر می‌کردیم می‌تونیم دستشویی رو همینطوری رها کنیم و مصالح رو برای حموم استفاده کنیم و تا دو سه ماه از توالت فرنگی استفاده کنیم؟ خلاصه خیلی ناراحت و بدحال بودیم. بهو به خودم اومدم گفتم حاجی ما چمونه؟ چرا یه جوری شدیم انگار دنیا به آخر رسیده؟ بالاخره از یه جایی پول جور می‌کنیم و خورد خورد پس میدیم انقدر غصه نداره که:) بعدم رفتیم بیرون و به مناسبت این همه داستان، گوربابای دنیا گویان شیرپسته نوش جان کردیم. 

    دیروز آقای بنا(؟) اومد و کف دستشویی رو قیرگونی کرد و بقیه کارها موند برای یکشنبه. عصر هم مصالح رو تحویل گرفتیم و تو پارکینگ گذاشتیم. شب هم اتاق خواب که رو خالی کردیم و تختو باز کردیم که برای تخریب حمام میان به وسایل آسیب نرسه و چون دیگه توالت فرنگی هم نداشتیم، باید از امروز به بعد بریم خونه خانواده‌ها. چون مردی پنجشنبه و شنبه سر کار نرفت حتما باید امروز رو میرفت و قرار شد پدرش بیاد خونه ما که من با کارگرها تنها نباشم.

    امروز چهار صبح که برای سحری بیدار شدم دیگه نخوابیدم و مشغول کارهای خودم بودم. حدود هفت مردی رفت سرکار و حدود هشت پدرش اومد خونه‌مون و نیم ساعت بعد هم کارگرا اومدند و من رفتم تو اتاق کار و برای خودم دشک پهن کردم و تا حدود ساعت یازده بیدار بودم و مشغول کارهای خودم و بیرون نرفتم ببینم چه خبره. بعد دیگه خیلی خوابم میومد و با خیال اینکه پدرشوهرم خونه است گرفتم خوابیدم و ساعت 2 بیدار شدم. رفتم بیرون می‌بینم پدرشوهرم نیست. نمیدونم کی رفته بود ولی تا دو ساعت بعد هم برنگشت و من از شدت عصبانیت می‌خواستم زار بزنم. نه اینکه با تنها موندن با کارگرا مشکل داشته باشم از اینکه به من خبر نداده بود و من خواب بودم و اصولا هم من خوابم سنگینه و خیلی متوجه اطرافم نمیشم عصبانی بودم. اصلا نمی‌فهمم با خودش چه فکری کرده که نیومده صدام کنه قبل از اینکه از خونه بره بیرون و اصلا اگه قرار بود بالای سر کارگرا نباشه پس برای چی اومده. حتی الانم که دارم اینا رو می‌نویسم قلبم از عصبانیت تند تند می‌زنه و ناراحتم...

    بعد رفتم توی حمام می‌بینم یه تیکه خیلی کوچک رو فقط کندند. میگم چرا نکندید میگه همسابه اومد اعتراض. همسابه‌ها برای آبی که روی بخشی از پارکینگ بود که زیرش ماشینی نبود، بیشتر از یک هفته دهن ما رو سرویس کردند بس که اومدند زنگ خونه رو زدند یا به مردی تلفن زدند که زودتر درستش کنین. حالا که میخوایم درست کنیم، اعتراض چی؟ تازه تو ساعت غیرمتعارف هم نبوده کارمون. عصبانیتم بیشتر شد. 

    بعد رفتم دستشویی رو از نزدیک ببینم می‌بینم اصلا این اون سرامیکی نیست که ما انتخاب کردیم. من یه طوسی روشن مات کاملا ساده انتخاب کردم و برای من سفید براق رگه دار فرستادند و آقای بنا هم که نمی‌دونسته و همینا رو وصل کرده. زنگ زدم به مردی میگم این اونی نیست که ما انتخاب کردیم. زنگ زده به مغازه اول که زیربار نرفته بعد براش عکس فرستادیم پیگیری کرده میگه انبار اشتباه فرستاده. حالا همه به من میگن دیگه کاریه که شده و اینم قشنگه و این دقیقا کاریه که با من موقع تحویل سرویس خوابم کردند. وقتی رنگ اشتباه بود و دو روز به عروسی مونده بود و همه گفتند حالا سخت نگیر اینم قشنگه و الان دو سال و نیم گذشته و من هربار چشمم به تخت و میزها افتاده ناراحت شدم و یک لحظه حتی دوستش نداشتم. 

    ناراحتم. عصبانی‌ام. گریه دارم و کسی هم بهم حق نمیده...

 

 

 

    مرداد ماه که کلیدهای این خونه رو تحویل گرفتیم، خیال‌بافی‌های من برای اینکه خونه، خونه بشه شروع شد. یه قسمت از این خیالبافی‌ها برمیگشت به بازسازی حمام و دستشویی. سرویس‌ها طوری ساخته شدند که اصلا کفش شیب نداره و شست و شو اصلا راحت انجام نمیشه مخصوصا برای حموم این قضیه پررنگ‌تره. خلاصه من هربار که دستکش به دست با فرچه خم شده بودم تا نطافت کنم تو دلم میخواستم شرایط مهیا بشه و بتونیم بازسازی انجام بدیم.

 

    چهارشنبه هفته قبل وقتی داشتم از خونه بیرون می‌رفتم آقای همسایه بغلی صدام کرد و بخشی از پارکینگ که خیس شده بود رو نشونم داد و گفت که از واحد شما داره آب میچکه. وا رفتم. اسفندماه انقدر پرخرج و شلوغ هست که اصلا جایی برای این جور خرج‌های اضافی نداشته باشه. از یهویی پیش اومدنش ناراحت بودم ولی فکر اینکه بهونه میشه که بازسازی رو انجام بدیم نهایتا خوشحالم می‌کرد. 

 

    شنبه بعد از ظهر، بساط تمرین نستعلیقم رو آوردم روی میز ناهارخوری و همزمان با صدای خشششش قلم نی روی دفتر و صدای ملکوتی آقای علیرضا قربانی که از گوشیم پخش میشد، ذهنم رفته بود به چند روز جلوتر. خودمو توی جلسه تراپی چهارشنبه تصور می‌کردم که دارم با خوشحالی میگم از جایی که اصلا فکرشو نمی‌کردیم پول جور شد و بازسازی انجام شد. جواب اسکن مردی رو هم گرفتیم و هیچ اثری از توده‌ها باقی نمونده. همینطوری خوش و خرم بودم گفتم بذار یه زنگ به مردی بزنم ببینم برای افطار خودشو می‌رسونه خونه یا سرکاره که دیدم صداش خیلی گرفته است. گفتم چیزی شده؟ گفت حسابمو هک کردند://// 18 میلیون به باد رفت. تلفنو که قطع کردم علیرضا قربانی همچنان داشت میخوند و من خنده‌ام گرفته بود. پولی که از جایی که فکرشو نمی‌کردم قراره بود برسه پریده بود. 

 

    بعد از اون تلفن، بلند شدم که بساط افطار رو کم کم حاضر کنم. بیشتر از این که ناراحت باشم تو شوک بودم و از بازی روزگار متعجب. همه چیز رو توی ظرف‌های رنگی رنگی ریختم و سفره مرتبی حاضر کردم. مردی که رسید خونه طبق پیش بینی‌ام کلافه و بی‌حوصله بود. حقم داشت. 18 میلیون برای ما مردم معمولی پول کمی نیست. بعد هم گوشیش رو درآورد و صفحه‌ش رو جلوم گرفت. دیدم جواب پت اسکنه. توقعشو نداشتم قرار نبود انقدر زود حاضر بشه. ورق زدم و ریپورتش رو خوندم. برگشتم مردی رو نگاه کردم. توی یک لحظه همه نقاب‌های محکم بودن و حفظ روحیه افتاد. سرمو گذاشتم رو سینه‌اش و های های گریه کردم. این سومین اسفندیه که با استرس جواب اسکن و پاتولوژی و ... داره می‌گذره و دیگه خسته‌ام. سرطان پاشو گذاشته رو خرخره‌مون و به تقلامون برای زنده موندن و نفس کشیدن می‌خنده... 

 

    علیرضا قربانی خونده قبلا. منم الان باهاش تکرار می‌کنم: گفتی که به دل شکستگان نزدیکی / ماهم دل شکسته داریم ای دوست

    1.خونه حسابی بهم ریخته است. هم نظافت عمومی لازم داره هم یه کم عمیق‌تر. چون چندماهه فقط اثاث‌کشی کردیم، خونه تکونی آنچنانی ندارم ولی به هر حال کارهایی هست که باید انجام بشه. البته من خودمو ملزم نمی‌کنم که اسفند ماهم به بشور و بساب بگذره بیشتر پی بهونه‌ام که نظافت‌هایی که باید انجام بشه، انجام بشه. فی‌الحال وضعیت اینطوریه که یه سری لباس باید اتو بشه و تا بشه و بره تو کمدها، یه سری لباس باید شسته بشه، خریدهایی که دیشب انجام دادیم، گوشه خونه ولو شدند و باید هر کدوم برن سرجای خودشون. کتاب‌هایی که در حال خوندند اینجا و اونجا پخش و پلان و... منم الان با یک لیوان شیر نشستم روی مبل و لپتاپ هم جلوم بازه و دارم اینا رو می‌نویسم. نوشتن این متن که تموم بشه، میرم سراغ مرتب کردن و گردگیری و جارو و طی کشیدن. ظاهر خونه به وضع دلخواهی برسه، بعد میرم سراغ نظافت عمیق‌تر ان شاء الله

    2. فردا وقت تراپی دارم. تا اینجا هر دو هفته یک بار رفتم. هفته پیش بهم گفت اگر میتونی این ماه رو زودتر بیا چون تو مرحله‌ای هستیم که کم بودن فاصله جلسات میتونه خیلی کمک‌کننده باشه. با اینکه از نظر هزینه یه مقدار برام سنگین میشه ولی فعلا سلامت روان اولویت اول زندگیمه و می‌تونم از هزینه‌های دیگه بزنم. انقدر هم تا الان از فرایند راضی بودم که با دل راحت‌تر بتونم خرج کنم. 

    3. باشگاه هم نرفتم آخر. دیدم هفته دیگه ماه رمضونه و واقعا از من بعید به نظر میرسه با زبون روزه ورزش کنم فلذا دمبلا و کش‌ها رو از بالای کمد آوردم دم دست که تو خونه ادامه بدیم. 

    4. احتمالا اگه برسم یه مقدار پیازداغ و مایع ماکارونی و اینجور چیزا حاضر کنم برای روزهایی که روزه بردتمون و حال آشپزی نداریم:) 

    5. عاشق پازل درست کردنم ولی خیلی از قاب کردن و وصل کردنش به دیوار خوشم نمیاد. برای همین نمی‌دونم بعد از درست کردن پازل چیکارش کنم. از هم بازش کنم برگردونمش تو جعبه؟ بریزم دور؟ یه پازل هفته پیش درست کردم. طرحش قشنگه ولی بی کیفیته. اومدم بهش چسب بزنم دیدم چسبم خشک شده و تا الان مونده روی میز کوچولو کنار کتابخونه. تو فکرم بود به آقای مدیر ساختمون که از قضا واحد کناریمون هستند بگم اگه موافقه من درست کنم و قاب کنیم به دیوار راهروها و پارکینگ و اینا بزنیم. خلاصه اون پازل که فعلا گوشه خونه ولوئه و کلا معمای «بعد از درست کردن پازل چیکارش کنیم؟» حل نشده فعلا اما فرآیندش برام بی‌نهایت لذت بخش و پر آرامشه.

    6. آتش بدون دود دو روز پیش تموم شد. می‌دونستم قصه باید با مرگ آلنی و مارال تموم بشه اما توقع یه مرگ پرشورتر و قهرمانانه‌تر داشتم. ضمن اینکه همه‌ش منتظر بودم یک حرفی از امام خمینی یا آقای مطهری یا بهشتی و دکتر شریعتی و ... تو قصه مطرح بشه ولی هیچ خبری نبود. برام عجیب بود. داستانی انقدر سیاسی تو اون برهه زمانی و در مرکز مبارزه با پهلوی باید اشاره‌ای به این سمت هم میداشت که نداشت. این البته صرفا مایه تعجبم بود و چیزی از باشکوه بودن کتاب کم نمی‌کرد. هرچند معتقدم سه کتاب اول خیلی جاذبه و شور بیشتری داشت. به هر حال، الان دچار افسردگی بعد از پایان یک کتاب یا سریال بلند شدم و دلم برای خوندن از دکتر آلنی آق‌اویلر و مارال بانو و ملا قلیچ بلغای تنگ میشه. الان هم مشغول خوندن خار و میخک از شهید یحیی سنوار هستم. 

    7. نمی‌دونم کسی تا الان اینجا رو دیده و خونده یا نه. هم دلم میخواد مخاطب داشته باشم هم نه. خودم هم دقیق نمیدونم از اینجا دقیقا چی میخوام. میخوام بتونم بی‌فکر و قانون و قاعده و ترس از قضاوت بنویسم و می‌ترسم مخاطب داشتن مانعم بشه اما از طرفی بی‌مخاطب نوشتن هم کمی سخته

    قراری که توی این وبلاگ با خودم دارم، زیاد نوشتن و بی‌تکلف نوشتنه! اینکه درگیر وسواس بشم و بخوام به کم و کیف جمله‌هام خیلی فکر کنم دقیقا خلاف هدفیه که براش اینجا رو ساختم. احتمالا تا جا بیوفتم و روایتم رو سر بندازم، مدتی نوشته‌هام بی‌نظم و آشفته به نظر برسند. 

    شب‌ها راحت نمی‌خوابم. اینکه صبح انگیزه و برنامه دقیقی برای بیدار شدن ندارم، باعث میشه شب‌ها هم دلم نخواد زود بخوابم و گاهی خوابم میاد اما بی‌هدف گوشی دستم می‌گیرم که نخوابم. حالا اینکه اکانت اینستاگرامم رو دی‌اکتیو کردم و یوتیوبم رو از گوشی disable کردم، کمک کرده به جای اسکورل کردن‌های بی‌انتها، رو به طاقچه بیارم و کتاب بخونم و الان هم وسطای جلد هفتم آتش بدون دودم. اینکه بعد از مدتها برگشتم به کتابخونی و درگیر زرق و برق و مقایسه‌های بیخود اینستاگرام نیستم، بهم حس خوبی میده اما خب کمکی به برنامه خوابم نمیکنه و همچنان دیر می‌خوابم و دیر بیدار میشم و این خلاف عادت سال‌های گذشته و ساعت بدنمه و باعث میشه بیشتر روز کسل باشم. خلاصه، امروز ساعت 11ونیم بیدار شدم و بعد از مدت‌هااااا به جای اینکه بعد از روشن کردن زیر کتری، برگردم به تخت و گوشیمو دستم بگیرم، بخشی از روتین صبحگاهی گذشته‌ها رو اجرا کردم یعنی مسواک زدم، صورتم رو با شوینده شستم، تختو مرتب کردم، تونر زدم، موهامو شونه کردم، آبرسان زدم و بعد از دم کردن چایی، نصف لیوان آبجوش و لیمو برای خودم ریختم و دو تا تخم مرغ هم گذاشتم آبپز بشه و اومدم پشت میز تحریر. همین چندتا کار باعث شد کلی حال‌وهوام عوض بشه و از اون کسلی و خمودگی عادی هرروز کمی دور بشم. بعد نشستم به حساب و کتاب بخشی از خرجایی که توی اسفند داریم و داشتم بالا و پایین می‌کردم که امروز برم باشگاه یا نه. دی ماه رو رفته بودم و بهمن هم کم و بیش رفتم و حالا باید دوباره ثبت نام کنم اما هم ذهنم درگیر هزینه بود و هم اینکه هفته بعد ماه رمضون شروع میشه و با وجود روزه‌داری، میشه باشگاه رفت یا نه و اینکه آیا با چند تا دمبل و کشی که تو خونه داریم می‌تونم برنامه‌م رو توی خونه اجرا کنم یا نه... دیگه انقدر مشغول شدم که صبحانه یادم رفت و وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد، رفتم آشپزخونه و کشوی فریزر رو باز کردم دیدم نون نداریم:) با اینکه اصلا عادت به خرید اینترنتی ندارم ولی خب حوصله لباس پوشیدن و بیرون رفتن هم نداشتم پس از اسنپ مارکت یه بسته نون تست و یه پاکت شیر سفارش دادم و نتیجه این شد که تا ساعت یک هنوز صبحانه نخورده بودم:)) حالا که دارم اینا رو می‌نویسم، صبحانه-شما بخوانید ناهار- رو خوردم و هنوز در مورد باشگاه رفتن یا نرفتن به جمع بندی نرسیدم و دوباره خوابالود شدم. 

    فعلا همین:)

    ایده ساخت وبلاگ و موضوعش، حدود شش هفته پیش به ذهنم رسید. وقتی که حس می‌کردم ته یک چاه تاریک نمور گیر کردم و انقدر از سطح دورم که گرمای نور فراموشم شده. اون روز آنقدر غمگین بودم و خودم رو تحت فشار حس می‌کردم که فکر می‌کردم دیگه نمی‌خندم و دیگه هیچ وفت نور روی پوستم نمی‌تابه. کم‌کم وحشت کردم و حس کردم به کمک نیاز دارم. به ها پیام دادم. گفتم برام وقت جلسه تراپی بگیر. گفتم اگر قرار باشه خودم انجامش بدم، انقدر فرایند بررسی تخصص و رویکرد و هزینه و لوکیشن طول میکشه که هیچ وقت انجام نمیشه. تو برام انجامش بده. برام وقت بگیر! های عزیزم هم لطف کرد و برای چهارشنبه همون هفته از تراپیست خودش که خیلی ازش راضی بود، برام وقت گرفت. بعد با خودم گفتم قراره یک سفر شروع کنم؛ شاید از حال بد به حال خوب و چه خوب میشه اگه سفرنامه بنویسم. از اتفاقات و موانع و نوسانات روحی و هرچه که توی این سفر تجربه می‌کنم. اول بین دفتر زرد دست‌نخورده توی کشو یا ساخت یک وبلاگ جدید بی‌نام و نشون، مردد بودم ولی بعد تصمیم گرفتم عمومی و گمنام بنویسم شاید روزی چراغی شد پیش پای مسافر خسته حالی... 

    امروز که اینا رو می‌نویسم، هنوز هم توی چاهم ولی ته تهش نیستم. اگه بتونم سرمو بگیرم بالا، یک دایره‌ای از نور می‌بینم که بهم نوید میده بیرون چاه دنیایی وجود داره و نوری و گرمایی و من قطعا یه روز خودمو هرچند خسته، هرچند زخمی بالا می‌کشم و جوونه می‌زنم و قد می‌کشم.

    نمی‌دونم سفرنامه رو از نقطه‌ای که هستم شروع کنم یا برگردم عقب تا معلوم بشه اصلا چرا اینجام و چطور راهی این سفر شدم. مطمئن نیستم چقدر بتونم عقب برم و چقدر به اشتراک بذارم فلذا فعلا از میانه راه همراهم بشین هرجا نیاز بود به قدر کافی به عقب برمی‌گردیم.