- ۰۳/۱۲/۲۶
- ۰ نظر
بالاخره دلو به دریا زدیم و رفتیم سراغ کارهای بازسازی سرویس. چهارشنبه فرشها رو جمع کردیم و مبلها و میز ناهارخوری رو همه رو بردیم یه گوشه و روشون ملافه پهن کردیم. پنجشنبه آقایی اومد و کف سرویس رو کند و قرار شد شنبه برای ادامه کار بیاد. عصر همون روز با مردی رفتیم سمت خیابون زمزم برای خرید مصالح و اینا. سرامیک کف و دیوار و سنگ توالت و سیفون و سیمان و اینجور چیزا رو خریدیم و قرار شد شنبه برامون ارسال بشه. برای اینکه هزینهمون خیلی بالا نره قرار شد روشویی و شیرآلات رو بعدا عوض کنیم.
روز بعد متوجه شدیم با وجود کندن دستشویی همچنان آب میاد تو پارکینگ و با چندبار امتحان کردن، متوجه شدیم مشکل از حموم بوده نه از دستشویی:/ به جایی که ازش خرید کرده بودیم زنگ زدیم گفتیم سفارشمونو دو برابر کن:| اولش خیلی گرفته و عصبی بودیم از این همه مشکلی که پشت هم برامون پیش میاد. هی داشتیم سناریوهای مختلف رو میچیدیم و بررسی میکردیم. داشتیم فکر میکردیم میتونیم دستشویی رو همینطوری رها کنیم و مصالح رو برای حموم استفاده کنیم و تا دو سه ماه از توالت فرنگی استفاده کنیم؟ خلاصه خیلی ناراحت و بدحال بودیم. بهو به خودم اومدم گفتم حاجی ما چمونه؟ چرا یه جوری شدیم انگار دنیا به آخر رسیده؟ بالاخره از یه جایی پول جور میکنیم و خورد خورد پس میدیم انقدر غصه نداره که:) بعدم رفتیم بیرون و به مناسبت این همه داستان، گوربابای دنیا گویان شیرپسته نوش جان کردیم.
دیروز آقای بنا(؟) اومد و کف دستشویی رو قیرگونی کرد و بقیه کارها موند برای یکشنبه. عصر هم مصالح رو تحویل گرفتیم و تو پارکینگ گذاشتیم. شب هم اتاق خواب که رو خالی کردیم و تختو باز کردیم که برای تخریب حمام میان به وسایل آسیب نرسه و چون دیگه توالت فرنگی هم نداشتیم، باید از امروز به بعد بریم خونه خانوادهها. چون مردی پنجشنبه و شنبه سر کار نرفت حتما باید امروز رو میرفت و قرار شد پدرش بیاد خونه ما که من با کارگرها تنها نباشم.
امروز چهار صبح که برای سحری بیدار شدم دیگه نخوابیدم و مشغول کارهای خودم بودم. حدود هفت مردی رفت سرکار و حدود هشت پدرش اومد خونهمون و نیم ساعت بعد هم کارگرا اومدند و من رفتم تو اتاق کار و برای خودم دشک پهن کردم و تا حدود ساعت یازده بیدار بودم و مشغول کارهای خودم و بیرون نرفتم ببینم چه خبره. بعد دیگه خیلی خوابم میومد و با خیال اینکه پدرشوهرم خونه است گرفتم خوابیدم و ساعت 2 بیدار شدم. رفتم بیرون میبینم پدرشوهرم نیست. نمیدونم کی رفته بود ولی تا دو ساعت بعد هم برنگشت و من از شدت عصبانیت میخواستم زار بزنم. نه اینکه با تنها موندن با کارگرا مشکل داشته باشم از اینکه به من خبر نداده بود و من خواب بودم و اصولا هم من خوابم سنگینه و خیلی متوجه اطرافم نمیشم عصبانی بودم. اصلا نمیفهمم با خودش چه فکری کرده که نیومده صدام کنه قبل از اینکه از خونه بره بیرون و اصلا اگه قرار بود بالای سر کارگرا نباشه پس برای چی اومده. حتی الانم که دارم اینا رو مینویسم قلبم از عصبانیت تند تند میزنه و ناراحتم...
بعد رفتم توی حمام میبینم یه تیکه خیلی کوچک رو فقط کندند. میگم چرا نکندید میگه همسابه اومد اعتراض. همسابهها برای آبی که روی بخشی از پارکینگ بود که زیرش ماشینی نبود، بیشتر از یک هفته دهن ما رو سرویس کردند بس که اومدند زنگ خونه رو زدند یا به مردی تلفن زدند که زودتر درستش کنین. حالا که میخوایم درست کنیم، اعتراض چی؟ تازه تو ساعت غیرمتعارف هم نبوده کارمون. عصبانیتم بیشتر شد.
بعد رفتم دستشویی رو از نزدیک ببینم میبینم اصلا این اون سرامیکی نیست که ما انتخاب کردیم. من یه طوسی روشن مات کاملا ساده انتخاب کردم و برای من سفید براق رگه دار فرستادند و آقای بنا هم که نمیدونسته و همینا رو وصل کرده. زنگ زدم به مردی میگم این اونی نیست که ما انتخاب کردیم. زنگ زده به مغازه اول که زیربار نرفته بعد براش عکس فرستادیم پیگیری کرده میگه انبار اشتباه فرستاده. حالا همه به من میگن دیگه کاریه که شده و اینم قشنگه و این دقیقا کاریه که با من موقع تحویل سرویس خوابم کردند. وقتی رنگ اشتباه بود و دو روز به عروسی مونده بود و همه گفتند حالا سخت نگیر اینم قشنگه و الان دو سال و نیم گذشته و من هربار چشمم به تخت و میزها افتاده ناراحت شدم و یک لحظه حتی دوستش نداشتم.
ناراحتم. عصبانیام. گریه دارم و کسی هم بهم حق نمیده...