- ۰۳/۱۲/۰۲
- ۰ نظر
ایده ساخت وبلاگ و موضوعش، حدود شش هفته پیش به ذهنم رسید. وقتی که حس میکردم ته یک چاه تاریک نمور گیر کردم و انقدر از سطح دورم که گرمای نور فراموشم شده. اون روز آنقدر غمگین بودم و خودم رو تحت فشار حس میکردم که فکر میکردم دیگه نمیخندم و دیگه هیچ وفت نور روی پوستم نمیتابه. کمکم وحشت کردم و حس کردم به کمک نیاز دارم. به ها پیام دادم. گفتم برام وقت جلسه تراپی بگیر. گفتم اگر قرار باشه خودم انجامش بدم، انقدر فرایند بررسی تخصص و رویکرد و هزینه و لوکیشن طول میکشه که هیچ وقت انجام نمیشه. تو برام انجامش بده. برام وقت بگیر! های عزیزم هم لطف کرد و برای چهارشنبه همون هفته از تراپیست خودش که خیلی ازش راضی بود، برام وقت گرفت. بعد با خودم گفتم قراره یک سفر شروع کنم؛ شاید از حال بد به حال خوب و چه خوب میشه اگه سفرنامه بنویسم. از اتفاقات و موانع و نوسانات روحی و هرچه که توی این سفر تجربه میکنم. اول بین دفتر زرد دستنخورده توی کشو یا ساخت یک وبلاگ جدید بینام و نشون، مردد بودم ولی بعد تصمیم گرفتم عمومی و گمنام بنویسم شاید روزی چراغی شد پیش پای مسافر خسته حالی...
امروز که اینا رو مینویسم، هنوز هم توی چاهم ولی ته تهش نیستم. اگه بتونم سرمو بگیرم بالا، یک دایرهای از نور میبینم که بهم نوید میده بیرون چاه دنیایی وجود داره و نوری و گرمایی و من قطعا یه روز خودمو هرچند خسته، هرچند زخمی بالا میکشم و جوونه میزنم و قد میکشم.
نمیدونم سفرنامه رو از نقطهای که هستم شروع کنم یا برگردم عقب تا معلوم بشه اصلا چرا اینجام و چطور راهی این سفر شدم. مطمئن نیستم چقدر بتونم عقب برم و چقدر به اشتراک بذارم فلذا فعلا از میانه راه همراهم بشین هرجا نیاز بود به قدر کافی به عقب برمیگردیم.
- ۰۳/۱۲/۰۲